یک نفر در زمستان وارد دهی شد و توی برف دنبال منزلی می گشت ولی غریب بود و مردم هم غریبه توی خانههاشان راه نمیدادند . همینجور که توی کوچههای روستا می گشت دید مردم به یک خانه زیاد رفت و آمد می کنند . از کسی پرسید ، اینجا چه خبره ؟ گفت زنی درد زایمان دارد و سه روزه پیچ و تاب میخوره و تقلا میکنه ولی نمیزاد . ما دنبال دعا نویس می گردیم از بخت بد دعانویس هم گیر نمیاریم . مرد تا این حرف را شنید گفت : بابا دعانویس را خدا براتون رسونده ، من بلدم، هزار جور دعا میدونم . فورا مرد مسافر را با عزت فراوان وارد کردند و خرش را به طویله بردند ، خودش را هم زیر کرسی نشاندند ، بعد قلم و کاغذ آوردند تا دعا بنویسد . مرد روی کاغد چیزهایی نوشت و به آنها گفت : این کاغذ را در آب بشورید و آب آنرا بدهید زائو بخورد . از قضا تا آب دعا را به زائو دادند زائید و بچه صحیح و سالم به دنیا آمد . از طرفی کلی پول و غذا به او دادند و بعد از چند روز که هوا خوب شد راهیش کردند . بعد از رفتنش یکی از دهاتی ها کاغذ دعا را که کناری گذاشته بودند برداشت و خواند دید نوشته : خودم بجا ، خرم بجا ، میخوای بزا ، میخوای نزا&n,داستانک,داستانک های زیبا,داستانک های جالب ...ادامه مطلب
داستان واقعی ثروتمندی از پنجره اتاقش به بیرون نگاه کرد و مردی را دید که در سطل زبالهاش دنبال چیزی میگردد. گفت، خدا رو شکر فقیر نیستم. مرد فقیر اطرافش را نگاه کرد و دیوانهای با رفتار جنونآمیز در خیابان دید و گفت، خدا رو شکر دیوانه نیستم. آن دیوانه در خیابان آمبولانسی دید که بیماری را حمل میکرد گفت، خدا رو شکر بیمار نیستم. مریضی در بیمارستان دید که جنازهای را به سرد خانه میبرند. گفت، خدا رو شکر زندهام. فقط یک مرده نمیتواند از خدا تشکر کند. چرا امروز از خدا تشکر نمیکنیم که یک روز دیگر به ما فرصت زندگی داده است؟ به دیگران هم این را میگویید تا بدانند خدا آنها را هم دوست دارد؟ زندگی: برای اینکه زندگی را بهتر بفهمیم باید به سه مکان برویم: 1. بیمارستان 2. زندان 3. قبرستان • در بیمارستان میفهمید که هیچ چیز زیباتر از تندرستی نیست. • در زندان میبینید که آزادی گرانبهاترین دارایی شماست. • در قبرستان درمییابید که زندگی هیچ ارزشی ندارد. زمینی که امروز روی آن قدم میزنیم فردا سقفمان خواهد بود. پس بیایید برای همه چیز فروتن و سپاسگزار ب,داستان واقعی کربلا,داستان واقعی,داستان واقعی سیندرلا ...ادامه مطلب
داستان_کوتاه شما کی هستید؟ چهار نفر بودند، اسمشان اینها بود: همه کس، یک کسی، هر کسی، هیچ کسی. کار مهمی در پیش داشتند و همه مطمئن بودند که "یک کسی" این کار را به انجام می رساند. "هرکسی" می توانست این کار را بکند ولی "هیچ کس" اینکار را نکرد. "یک کسی" عصبانی شد چرا که این کار کار "همه کس" بود. اما "هیچ کس" متوجه نبود که "همه کس" این کار را نخواهد کرد. سرانجام داستان این طوری شد "هرکسی"، "یک کسی" را سرزنش کرد که چرا "هیچ کس" کاری را نکرد که "همه کس" می توانست انجام بدهد!! ابتهاج عبیدی حالا ما جزء کدامشان هستیم؟ همه کس، یک کسی، هر کسی، هیچ کسی ,داستان کوتاه,داستان کوتاه عاشقانه,داستان کوتاه طنز ...ادامه مطلب